سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیاض

هنگامه سفر است راه در پیش و بنه بر پشت، می‌دانی که سخت می‌نماید و چشم ترسان از آن.


اما
همت است، ترس نیست پس هیچ می‌نگرم و عدم می‌نگارم چرا که این برایم هیچ
است. در برابر غم آن روز، روز هیهات من‌الذله. آیا چنین نیست؟ بل که هست.
می‌پایم، یعنی که پاینده‌ام بر جا ایستاده  استوار
و محکم، می‌باید که پیروز شد همچنان در گیر خودم، حتماً نخواهم ترسید ؛
استوار همچون کوه در جا ایستاده از کدامین هیاهو بترسم نخواهم ترسید از
آنها، این مردم همراهم هستند آنها نیز چنین هستند یکجا و برجا راحت باش
هرگز برخود هیچ بیمی به دل راه مده استوار باش؛ استوار باشیم می‌دانم و بر
آن عزم دارم هرگز شکست نخواهیم خورد. راه باز می‌شود؛ پابرجا و پیروز.


بنام حق جلاله

دستی در همدستی در کنار همقوت در جماعت بود

برای بودن برای دوست، همیار هم

بازار طبیعت در بالین کلامی

هفتاد بال بسته در نشین سلامی

پیوسته دانند یک پیام بگویند

آنان یکجا اینجا فراهم آیند

تبدیل من به ما همان جماعت

ساختن نه سوختن کلبه همان صلابت

آوای بودن، فریاد همنشینی

چنگ به ریسمان با یاد دل نشینی

وحدت در اوج صفهای همرنگ

پرواز با هم با روح در کوه‌های شبرنگ

لذت به طریق عشق و عاشقی

شنا با باله شوق شقایق

ترویج ریتم بانگ موذن باشد

این مشق ربنا در سنگ ماذن باشد

گاه نبودن هستم کنارت الان

گاه ربودن دل می‌شود برایت نالان

بی دل که بودیم تا یک نباشیم

تمرین صبوری کردیم، قنوت به کس نباشیم

امام جلودار جماعت خروشان

رهیدن از خود در قوت پریشان

افطار ساحل کشیده در یک صف

ملائک در آسمان همسان ما به یک صف

در پیوند قلب‌ها یکتایی ببینیم

این یعنی هزاران پویایی ببینیم

تنیده در هم چون ریسمان محکم

سنبل شتابان در رشد ایمان محکم


یا شاهد

جنوب را می‌شناسم، با همه گرمی و گرمایش

و جنگ را در کنارش همچون زخمی در درونش

فلک را می‌شکافت با غرش نه با نیایش

همه جمع زلالند، با خبرند در فصل رویش

صبر را می‌توان دید در تاک رکوع‌اش

ذلت را توان دید در زیر چکمه‌هایش

در افق خطر کشیده ازسرخی نگاهش

به روز ازل تاب داده دل در سکوتش

محبت را نوازش کرده از داستان جنبش

حلالی را در هلالی خم کرده چشم جوشش

سلامی در انتهای بودن پیر مرد کرنش

به روز کارزار چون شیر در غرش

زمان را خفته می‌بینی در حجم طول بی‌جودش

ابری از رحمت بی‌انتها در کوهسار قنوتش

قومی از دود غفلت در گرمای توپ دشمن‌اش

برگ ریزی است در جنبش فصل پاییزش

راه بودن این بود گلواژه خسته‌تر زاشکش

جاشوی در بلم در راه نیزار پرتپشش

ناقه صلح نگشتیم آب دیدیم در فراقش

تشنه گشتیم آب نخواستیم در تنگی روزش

خلاص گشتیم از باقی تقسیم در تفریق‌اش

عروج کرده از خاکریز تا انتهای شب در نمازش

در شن گرفتار بر ساحل نشته کشتی امیدش

افطار در فلق آن صوم بی‌سحر در روز بی‌غروبش

 


         بنام آفریننده بهترین‌ها              

همچنان در گرو دارم نمی‌دانم کدامین عشق را باید صدا کرد!

تنها همین چند دسته گل را در دست دارم شاید هم همین چند شاخه!
آنچه پرورده‌ام? همین است و بس? صدای وزوز مگسها آرامش را از روح و جسم انسان می‌برند. آنها هرگاه کمی فساد را پیدا کنند? پیدا می‌شوند. ای کاش می‌شد تمام فسادها را از جسم و روح دور کرد. آرامش پیدا می‌شد؟

اعصاب دیگر داغانمان نموده ? کوفته. او آمده است که خط خطی کند روح را? مثل اینکه بر جانم چنگ انداخته است.

آه? غروب آفتاب? تششع طلایی رنگ که به سرخی می‌گراید. همه زیبایی آفریده است. دامنه کوه را از غباری نارنجی به نمایش گذاشته است. سایه بلندی از درختی در بیابان تا دور دست‌ها کشیده است. شاخ و برگهای سبزی که از همیشه تیره‌تر بنظر می‌آیند. وقتی که روشنی خورشید در بالای سرت است و کمترین سایه را داری این برگهای سبز درختان از همیشه روشن‌ترند و الان در افق نوری کم به آنها تابیده و رنگ تیره که غالب می‌شود که نشان از تاریکی و آرامش شب در پیش.استوار و سبز در دامن طبیعت و تو غافل می گذری؟

آن همه صداهای جیرجیرکها که با شروع غروب در فضای
اطراف  پراکنده می‌شود و موزیکی دلنشین برایت می‌نوازند
و تو باید از آن لذت ببری! ولی آنقدر خود را محصور کرد‌های که
اصلاْ صدایی نمی‌شنوی یا خود را به صدایی دیگر مشغول
کرده‌ای? پناه می‌بری به صدای مصنوعی. در طبیعت از
این صداهایی که در سکوت شب پراکنده می‌شوند به انسان
آرامش هدیه می‌کند که عالمی را برایت زنده کند و تو زنده‌تر
از همیشه در آن سیر کنی. کمی آنطرف‌تر سوسو ستاره‌ای
به تو امید را نوید می‌دهد اگر دقت کنی در آن هم ارمغانی
دیگر به سبزی برگهای چنار در نزد توست.


بنام یکتای بی‌مثال

شعر همشه در فرهنگ ما جای خاصی داشته است و شاعران نام دار ایرانی در عرصه‌ی جهانی هم شهره‌ی خاص و عام بوده‌اند.

 گاهی داستان زندگی شاعران نیز همانند شعرهای آنها جالب و خواندنی بوده است. داستان کوتاهی که در اینجا میاید مربوط به محمد تقی بهار است.

محمد تقی بهارمحمد تقی بهار که علاقه‌ی زیادی به شعر داشت است پس از مرگ پدر شاعرش روزی به محلی میرود که در آنجا پیران شاعر جمع بوده اند و مشغول مشاعره.بهار در میزند و اجازه‌ی ورود میخواهد پیری آمده و خطاب به بهار میگوید جوانک تو در این محفل به دنبال چه هستی؟
بهار میگوید: من پسر بهار هستم برای شرکت در محفل مشاعره و از سر علاقه به شعر آمده‌ام.
پیر پاسخ میدهد از بستگان شاعر بودن که هنر نیست و دلیل بر شاعری تو نمی‌شود، بعد از پا فشاری‌های زیاد بهار، پیر میگوید: برای شرکت در محفل ما و اینکه نشان دهی شاعره زبر دستی هستی فقط یک راه است آنهم این که با چهار کلمه‌ای که به تو میگوییم یک شعر بسرایی، پیر با مشورت دیگر حضار برای به تمسخر گرفتن بهار 4 کلمه‌ی کاملا بی‌ربط که درآوردن شعری با معنی از آن بسیار دشوار بوده است را به بهار میگوید.
کلمات از این قبیل بوده اند: آینه،اره،کفش،مویز.
بهار با استعداد نهفته‌ی خود مشغول به کار میشود. و حضار که در ناتوانی بر این مقوله‌ی مضحک شکی نداشته‌اند مشغول بزله گویی می‌شوند. تا اینکه بهار شعر دو بیتی خود را می‌خواند و همه را انگشت به دهان می‌کند.
این شعر یکی از گران مایه‌ترین اشعار فارسی است.و جواب سختی به پیران آن مجلس که ادعای سخن را داشته‌اند.
دو بیتی بهار این است:
چون آینه دور خیز گشتی
 چون اره به خلق تیز گشتی
در کفش بزرگان جهان کردی پا
 غوره نشده مویز گشتی

بنام یار

فدا می‌شویم در دل

ای دل غصه می‌خوری ما را

کسی نمی‌توان سر پوش نهاد بر حقیقت

حق بالاست دیده را بنمای بصیر

فضا را آلوده ننما

اینجا آبها صاف اندفدا شویم چون یخ برای نوشیدن

راهی مرو که برگشت نداشته باشیم

سری فاش نکن که عذر نتوان نمود

ما در راه ، بی راه چرا رهیده‌ای

مالی که نیست حلال، حلال نموده‌ای

نشسته‌ام در میان، کنار چرا زده‌ای

شاخص می‌نماید این کار، فرصت چرا سوخته‌ای

شمس اندر آسمان، چراغ چرا افروختن

می‌سازم کلبه‌ای پر از در دل

شادم که نیستم ابزار فراری

همت نموده، قدم نه بر دیدگان

روزی که نیست فدایی بر اقدام نهایی

شب گسترده چادر بر سر زمین

گسترده‌ام ماهی بر تنگ تاریک چادر

راهم دهید، نرم نرم اندر بیابان

فرضی که او را فروخته ، باران بهاری

نیست جان فشانی،زمستان سرد و کاری

باری‌است بر دوش، ننهاده در گاری

عمری فدا نمودیم، پیش از گذر سوختیم

محیط سبز نمودیم، سوختیم بی‌عاری


بنام نزدیکترین

در ورای شهر

کنار تیغهای تیز آسمانی

کور سویی از سیاهیتا یار فاصله‌ای نیست

تنها

جا مانده از دورانی نزدیک

فاصله‌ها را طی می‌کند

نزدیکتر از هر دوری

دورتر از همه‌ی نزدیکان

شهری در غوغای بی تو

تو برای کی و کجا

آبهایی که جریان دارند

چون به انتها رسیدند به پرواز در آمدند

مرغابیهای دشت غم

نزدیک قدمهایم می‌کنند جیر جیر

سگی واق واق کنان در کوی چهار فرسنگ

رگی باریک از حیات

فاصله‌ها را می‌برد

نزدیک می‌شود

انگار همین دیروز

فردا را کنار زد

نزدیک

فاصله‌ای به اندازه هیچ