هوالباقی
می توان سرود یا میتوان نوشت سرگذشت روزگار رنجبریات را میتوان دستان پر از پینهات را یادآوری کرد
میتوان خواند سرنوشت دوران پر از کار و کارگریات
میتوان شنید روزگاری در خبره و استاد کاری و راه طولانی رسیدن به آن
و کج شدن کارت، و پشتهای که چون توطئهای مینماید
زمانی را که کلنگ در دستانت میفشردی و یاد میآوردی خستگی کار ششماه را که در 45 روز انجام دادی
باورش برایم سخت بود ولی احساس ثابت میکرد که جایی که عقل پا نگذاشته را میتوان طی کرد و چه سخت تو پیمودی و ثابت نمودی این سخن را
شاید این دوباره گویی راهی بگشاید و حقی ادا گردد و ما در دور دست و دیر زمانی توان آن را باور کنیم
امروز پسرم میگوید بابا و نوهام شیرینزبانه باباجون ندا میدهد و من باورم نیست که همین دیروز پسرت بودم و شیرینزبانی را کجا جا گذاشتهام.
و هنوز نگذشته که پدر بزرگی خود را باور کنیم و این استنتاج بودن و دگرگون شدن است همراه همه همهمهها
آه از نهاد بیرون میریزد و شعری باید سرود که توان آن نیست.
آنروز مرا خواستی که در کارها یارت باشم و من باری بیش نبودم اما تو آن بار را بردوش کشیدی و دم برنیاوردی که امروز توان بار خویش را داشته باشم و برای آن دست به کول دیگران نباشم
پدر! ممنون از آنهمه دوره گذاشتنات که هیچ کس تا کنون چنین نتوانسته کارآزمایی برایم برپا کند و آنهمه کلاس عملی که یادم میبرد اگر زبانی هم بوده تئوری را یادم نمیآید.
و من ماندهام نتیجه آن باورهای تو
یادم میدادی که قناعت کار باشم و بپرهیزم از اسراف با عملت نه با گفتار وقتی که لامپ بیرون خانه را خاموش میکردی در هنگامه بلاستفاده بودن واین برایم آسان نموده امروز که قدر بدانم آنچه را که دارم و روزگاری نداشتم.
نمیشناسم غوغای بار شدن ولی میپرستم چنانکه خواستی،شاید نتوانم چون راهی سخت است سعی میکنم شاگردی کنم تورا چون استادی بودی بزرگتر از مهربانی.
درد فراقات دردی است که برد همه دردها را !
گرچه می نتوان پا جا پایت گذاشت
لیک رسوا می شود بدخواه تو
آب دریا را اگر نتوان کشید
میتوان نوشید از دریای تو
و باید گفت:
بماند گفتهها تا وقت دیدار
ندارم دل تا بگویم از غم یار
و اینک:
پدر از پیشمان رفتی و تمام غرورت لای کفن سفید داخل یک قبر کوچک جمع شد
و مفهوم کوچک بودن دنیا را با تمام وجودت برایم یادگاری کردی.
پدر رفتی ولی خورشید و طلوع آنرا نبردی ودرخشش ماه را .
تو رفتی ولی تولد کودکان ادامه یافت و آسمان بارید عروسیها ادامه یافت.
......او رفت ولی جاری زندگی را باقی گذاشت و نشان داد برایم که باید زیست و غمها هم جزی از زندگی هستند.
بابا دوستت دارم با اینکه در دسترس نیستی بخاطر آن همه تجربه و زندگی کردنی که برایم گذاشتی.
حقات بود که جان فدایت کنم چه سود که آنهم سرمایه توست در نزد من!