یا لطیف
باید برمیگشتم هر چه با خود ورانداز میکردم راهی نبود چگونه میشد برنمیگشتم مگر میشد چشم پوشید
بالاخره مادر هم با گفتن من اینجا هستم تا برگردی مرا به برگشتن تشویق کرد.
تاکسی گرفتم از میدان صفائیه به میرچقماق در رفتن همه فکرم این بود که حالا اگر نباشد چه باید کرد چی میشد از این جعبه شیرینی چشم میپوشیدم
همهی این ذهنیات مثل خوره بر جانم بود نفهمیدم از چه مسیری و چگونه به میدان میرچقمقاق رسیدم
پیاده شدم کرایه تاکسی را که نزدیک هفت تومان شد پرداختم و خود را به آنطرف میدان رساندم جعبه شیرینی هنوز همانجا روی کاپوت وانت نیسان که گذاشته بودم هنگام برگشت فراموش کرده بودم بردارم و سوار تاکسی شده و رفتیم بطرف میدان صفائیه ، خوشحال شدم که بالاخره این بلای برگشتنم سر جایش بود اگر نبود مصیبت دوچندان بود چرا که هم کرایه رفت و برگشت داده بودم هم وقتم را از دست داده هم مادرم را تنها گذاشته بودم و هم به جعبه شیرینی نرسیده بودم! افکار مالاخولیایی هم برای همین نبودن بود که خدارا شکر این یکی اتفاق نیافتاد.
جعبه را که برداشتم برای برگشتن دوباره چشم به خیابان برای گرفتن تاکسی شدم، به وانت نیسان تکیه دادم که صاحب ماشین از داخل مغازه ندا داد که به ماشیناش خط نیاندازم مثل یک بچه با ادب گفتم چشم و رفتم چند متر جلوتر به انتظار.
وقتی دوباره سوار تاکسی برمیگشتم تمام مسیر را میدیدم چیزهایی که هنگام برگشتن هیچکدام را ندیده بودم.
به میدان صفائیه یزد رسیدم آن زمانها هنوز پلیس راه یزد همان نزدیکی میدان صفائیه بود، جایی که مادر را گفته بودم همینجا بنشین و هرگز سوار هیچ ماشینی جز اتوبوس نشو ،برای رفتن به شهرمان انار، وقتی رسیدم اثری از مادر که نبود کمی جا خوردم احتمال اینکه اتوبوس سوار شده ورفته خیلی زیاد بود چند بار آن قسمت را طی کردم که ببینماش ولی نبود این به دعا تبدیل شد چون مقداری پول پیش من بود مقداری پیش مادر و از صبح هرچه که خریده بودیم و خرج من پرداخته بودم و هنگام جدا شدن از هم پول تو جیبم را نگاه نکرده بودم که بفهمم که کم میآرم پس اگر بود کرایه رفتن به خانه را داشتم و گر نه من بودم و سه تومان پول توی جیب که کفایت برگشتن تا خانه در شهر انار را نمیکرد.
نه متاسفانه مادر رفته بود و این چشم چشم کردن و بالا پایین رفتن هیچ فایده نداشت باید به فکر رفتن میشدم.
وقتی میگویند فکر بچه ، پچه به همین میگویند که فکر کردم جعبه شیرینی را بفروشم و با پول آن کرایه رفتن به خانه را بدهم حالا اگر راست میگویید بگوید چرا این فکر خیلی خیلی .......... تا خیلی بچگانه بود؟؟
البته من آن زمان یک بچه هفده،هیجده ساله بیشتر نبودم ولی این فکرم به یک بچه ده ساله هم نمیماند نمیدانم چرا اینقدر کج فکر کردم شاید فشار ذهنی برگشتن برای برداشتن جعبه شیرینی حاج خلیفه یزدی این همه مرا تحت تاثیر گذاشته بود یا چیز دیگری مثل بیتجربگی و یا خستگی ...
به یک مغازه میوه فروشی همانجا مراجعه کردم و از کم پولیام گفتم و اینکه این جعبه شیرینی را به هر قیمتی که میل دارند بخرند و پولی بهم بدهند که بتوانم به شهرم برگردم قبول نکرد به یک دکان دیگر و .... یک نفر از این مغازه دارها گفت تنها راهت اینه که به یک قنادی یا شیرینی فروشی بفروشی، ای خدا این اطراف که شیرینی فروشی نبود حالا شروع کردیم به سوال کردن از آدرس شیرینی فروشی در آن اطراف بالاخره یک نفر گفت آن جلوتر یک شیرینی فروشی همین تازگیها زده اگر بسته نباشد میتوانی به او سربزنی، رفتم تا رسیدم شانس بدم باز بود به این خاطر میگویم بدشانسی شاید فکرهایی که امروز به ذهنم میرسد به ذهنم میرسید که میدانم نمیرسید پس حرفم را پس می گیرم خوشبختانه. رفتم عرض بیچارگی خود را کردم و با هزار منت و محنت کشی او را به خرید جعبه شیرینی اعلا حاج خلیفه اصل یزدی که از مغازه خود حاج خلیفه کنار و روی کارگاهش سر میدان امیرچقماق با توی صف ایستادن خریده بودیم تشویق و ترغیب کردم با چیزی نزدیک نصف قیمتی کمی بیشتر آنرا خرید.
خوشحال از این همه فکر بکر خود و اینکه توانسته بودم کارم را با ذهنم یکی کرده و به منصه عمل(ظهور برسانم) در آورم.
شب شده بود و دیر ساعتی از غروب هم سپری به سر جاده روبری پلیس راه آمدیم و منتظر وسیلهای برای برگشتن به خانه انتظار، ای کاش آن زمانها این کوفتی موبایل بود و من هم داشتم اینقدر غصه نمیخوردم آه که آن زمانها غصه خوردنش هم با الان زمین تا آسمان متفاوت است (پسرم با جیب خالی میره شیراز و با همین همراه کوفتی زنگ میزند که حساب کارت عابر بانکش را پر کنم!) ای داد ما چطوری آن وقتهاباید مواظف چارقرون پول خود میبودیم حالا هم باید بتوانیم هر لحظه با کارت بدون کارت با اینترنت حساب آقازاده را پر کنیم خب بگذریم!
ساعتی به انتظار اتوبوس و ماشین حسابی طی کریدم ولی خبری نشد که نشد این وقت شب دیگر از اتوبوس خبری نبود گفتیم هر ماشینی که رسید باهاش میریم دیگه همه دلواپس خواهند شد اگرخیلی دیر بشه در همین ذهنیات بودم که یک خاور کنارم ایستاد بهش گفتم انار گفت بیا بالا ،بالا رفتیم نشستیم بر صندلی اتول و با سرعت نزدیک شصت کیلومتر طی طریق کردیم چشممان که نه سفید شد چون آن زمانها هنوز سرعتها به نود هم نمیرسد که خیلی برام بد بگذره ولی بالاخره شور دیر رسیدن داشتم خیلی دلم میخواست ای کاش اتوبوس سوار شده بودیم راننده دمغ خاور فقط از خوردن حرف می زد مثل کسی که سالها گرسنگی خورده ولی شکم جلو آمدهاش چیز دیگری میگفت با همه این حرفها رسیدیم به مسجد ابوالفضل ایستاد جلو قنادی (همین یکی هم بیشتر نبود) برو باقلوا یزدی بگیر بیار مثل اینکه به نوکرش دستور میده خب پایین شدم و به قنادی گفتم ده تومان باقلوا یزدی پیش خودم گفتم کرایه اتوبوس همینقدر هست پس با لطف میزنیم پای کرایهاش چرا که یک ماشین خاور باربری باید کرایه خیلی کمتری از یک اتوبوس بگیرد.
سوار شدیم و او میلپاند و ما نگاه میکردیم خب به این امید که پای کرایه است و ما باید فقط نگاه کنیم در عالم بچگی میگفتم حالا اگر یک لقمه به من تعارف کند که بیشتر از پول کرایهاش که هست پای آن ولی این حرفها فقط در ذهن من بود و در فکر او راهی نداشت!
بالاخره ساعت از یازه شب گذشته رسیدم انار از کنار مغازه سوپری میرزایی که ماشین میگذاشت غلام میرزایی را دیدم که داشت با یک نفر صحبت میکرد گفتم بدبخت میآمدی اینجا و پول کرایه را از غلام (یا یک غلام دیگر)قرض میکردی یزد هم اینقدر خودت را معطل کرایه نمیکردی.ای داد از فکر پس، نوش داروی بعد از مرگ سهراب. انسان همیشه میخواهد مشکل در همان زمان بوجود آمده حل کند در حالی کمی حوصله و فکر در مورد آینده یا گذشته شاید بتواند چاره دیگری بیاندیشد.
وقتی گفتم همینجا پیاده میشوم راننده شکمو که باقلاواها را خورده بود و بهم تعارف نکرده بود و دق من را در آورده بود با یک نگاه سردی که مثلاً اینجا جای ایستادن نیست مقداری جلوتر وایستاد وقت پائین شدن گفت کرایه، گفتم کرایهات چند میشه نه گذاشت نه برداشت گفت 10 تومان خیلی دمق شدم انتظار داشتم بگوید قابل ندارد دستات درد نکند که شیرینی خریدی و ... با همان زبان بچگی که گیچ بودم گفتم چند، ده تومان، گفتم اتوبوس هم کرایهاش ده تومونه گفت: میخواست با اتوبوس بیایی کمی در خودم جرئت یافتم پس میشد حرف زد یا حتی چانه زد گفتم: ولی... گفت:ولی نداره رد کن بیا من درب ماشین را باز کردم و پائین شدم ولی هنوز انتظار داشتم که راننده وضع مرا درک کند و پول باقلوا را بحساب کرایه بگیرد و یا بگوید چقدر شده و از کرایه کم کند، ظاهراً خبری نبود ، با ناراحتی دست کردم توی جیب و ده تومان بهش دادم ولی در دلم هم ناراحت بودم و هم ناراضی..... ای خدا از جماعت بی انصاف.... و خدا حافظ .ماشین حرکت کرد رفت و من با چشمان حیرانم آنرا بدرقه دیگر هیچ چیز قابل گفتن و شکایت نبود کار از کار گذشته بود برایم آن ده تومان خودش بیست تومان آب خورده بود یک بیست توان آبخورده هم خرج باقلوا چهل تومان میشد با یک اتوبوس 4بار رفت یزد و برگشت همه با یک خاور لکنته دود شد به هوا بچه و غصه چیز دیگری دنباله نداشت.ای کاش کمی لاقل چانه زده بودم کاش پول بهش نداده بودم و ... ولی فایده نداشت...،کاش از خواب بیدار میشدم نه من خواب نبودم و اینها همه واقعیت بود که داشت صورت میگرفت و من بازیگر آن!
بالاخره رسیدیم خانه خسته و کوفته از صبح در یزد از ملاقات در بیمارستان گرفته و خرید و رفت و آمدهای بیجهت و حماقت در برابر راننده خاور و هزار کار بد انجام داده دیگر حالا هم باید پاسخ گوی خانواده باشم.
خدا کند مادر رسیده باشد وگرنه روزگار نداشتم.
خدا را شکر که رسیده بود.
ازش پرسیدم خوب ما را بی پول گذاشتی و آمدی؟
نگاهی کرد و فهمید که برمن نزار چی گذشته ولی از جوابش که چگونه برگشته بود و حرف مرا عمل نکرده بود هاج و واج موندم.