یا غفور
برگی کوچک از درختی بزرگ بر زمین نشست
بادی آنرا کمی جابجا کرد
پیرمردی از کنار آن گذشت
طوفانی آنرا در هوا چرخاند
در سکوتی کنار پیاده رویی جا خوش کرد
کودکی آنرا پایمال کرد
ذرات آن در کف خیابان کشیده شد
هنوز هم لاستیکهای زیادی از روی آن می گذرند
شب و روز
چه زجری می کشد سپوری که هر روز باید کف خیابان و پیاده رو را جارو بکشد
دیگر هیچ کس طوفان را لعنت نخواهد کرد
دیگر هیچ ماموریتی برای بیابان نوشته نمی شود
تمام درختان در پارک و باغ آسوده بودند
هیچ مهم نبود که باد وزشی کند و ابر غرشی
اتفاقات تصادفی در حال رخدادن هستند
اما آنطرف کسی صدا می کند
برگها بی گناه کنده شدند
اینطرف گوش هایی می شنود
همه می دانند که اتفاق شایعه برداشته است
اما جوانکی چاقویش در دل ماموری فرو می نشیند
...
کمی بعد طناب دار محکم می شود
هیچ کس او را بی تقصیر نمی داند
حتی آنطرفی