سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیاض

بنام یکتای بی‌مثال

شعر همشه در فرهنگ ما جای خاصی داشته است و شاعران نام دار ایرانی در عرصه‌ی جهانی هم شهره‌ی خاص و عام بوده‌اند.

 گاهی داستان زندگی شاعران نیز همانند شعرهای آنها جالب و خواندنی بوده است. داستان کوتاهی که در اینجا میاید مربوط به محمد تقی بهار است.

محمد تقی بهارمحمد تقی بهار که علاقه‌ی زیادی به شعر داشت است پس از مرگ پدر شاعرش روزی به محلی میرود که در آنجا پیران شاعر جمع بوده اند و مشغول مشاعره.بهار در میزند و اجازه‌ی ورود میخواهد پیری آمده و خطاب به بهار میگوید جوانک تو در این محفل به دنبال چه هستی؟
بهار میگوید: من پسر بهار هستم برای شرکت در محفل مشاعره و از سر علاقه به شعر آمده‌ام.
پیر پاسخ میدهد از بستگان شاعر بودن که هنر نیست و دلیل بر شاعری تو نمی‌شود، بعد از پا فشاری‌های زیاد بهار، پیر میگوید: برای شرکت در محفل ما و اینکه نشان دهی شاعره زبر دستی هستی فقط یک راه است آنهم این که با چهار کلمه‌ای که به تو میگوییم یک شعر بسرایی، پیر با مشورت دیگر حضار برای به تمسخر گرفتن بهار 4 کلمه‌ی کاملا بی‌ربط که درآوردن شعری با معنی از آن بسیار دشوار بوده است را به بهار میگوید.
کلمات از این قبیل بوده اند: آینه،اره،کفش،مویز.
بهار با استعداد نهفته‌ی خود مشغول به کار میشود. و حضار که در ناتوانی بر این مقوله‌ی مضحک شکی نداشته‌اند مشغول بزله گویی می‌شوند. تا اینکه بهار شعر دو بیتی خود را می‌خواند و همه را انگشت به دهان می‌کند.
این شعر یکی از گران مایه‌ترین اشعار فارسی است.و جواب سختی به پیران آن مجلس که ادعای سخن را داشته‌اند.
دو بیتی بهار این است:
چون آینه دور خیز گشتی
 چون اره به خلق تیز گشتی
در کفش بزرگان جهان کردی پا
 غوره نشده مویز گشتی