همچنان در گرو دارم نمیدانم کدامین عشق را باید صدا کرد!
تنها همین چند دسته گل را در دست دارم شاید هم همین چند شاخه!
آنچه پروردهام? همین است و بس? صدای وزوز مگسها آرامش را از روح و جسم انسان میبرند. آنها هرگاه کمی فساد را پیدا کنند? پیدا میشوند. ای کاش میشد تمام فسادها را از جسم و روح دور کرد. آرامش پیدا میشد؟
اعصاب دیگر داغانمان نموده ? کوفته. او آمده است که خط خطی کند روح را? مثل اینکه بر جانم چنگ انداخته است.
آه? غروب آفتاب? تششع طلایی رنگ که به سرخی میگراید. همه زیبایی آفریده است. دامنه کوه را از غباری نارنجی به نمایش گذاشته است. سایه بلندی از درختی در بیابان تا دور دستها کشیده است. شاخ و برگهای سبزی که از همیشه تیرهتر بنظر میآیند. وقتی که روشنی خورشید در بالای سرت است و کمترین سایه را داری این برگهای سبز درختان از همیشه روشنترند و الان در افق نوری کم به آنها تابیده و رنگ تیره که غالب میشود که نشان از تاریکی و آرامش شب در پیش.
آن همه صداهای جیرجیرکها که با شروع غروب در فضای
اطراف پراکنده میشود و موزیکی دلنشین برایت مینوازند
و تو باید از آن لذت ببری! ولی آنقدر خود را محصور کردهای که
اصلاْ صدایی نمیشنوی یا خود را به صدایی دیگر مشغول
کردهای? پناه میبری به صدای مصنوعی. در طبیعت از
این صداهایی که در سکوت شب پراکنده میشوند به انسان
آرامش هدیه میکند که عالمی را برایت زنده کند و تو زندهتر
از همیشه در آن سیر کنی. کمی آنطرفتر سوسو ستارهای
به تو امید را نوید میدهد اگر دقت کنی در آن هم ارمغانی
دیگر به سبزی برگهای چنار در نزد توست.